من حلزون وار زندگی میکنم
خسته از امید های واهی
خسته از دلبستن های کذایی
من خسته ام...
خسته از دلبستن به کسانی که از خون من وتبار من نیستند...
من خسته ام...
خسته از اینکه کرم شب تاب را فانوس دریایی بدانم.........
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
مرا کسی نساخت،خدا نساخت ،نه آنچنان که کسی می خواست ،که من کسی نداشتم ،کسم خدا بود،کس بی کسان . او بود که مرا ساخت،آنچنان که خودش خواست ،نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم. من یک گل بی صاحب بودم مرا از روح خود در آن دمید و،بر روی خاک ودر زیر آفتاب ،تنها رهایم کرد. مرا به خودم واگذاشت. عاق آسمان !کسی هم مرا دوست نداشت،به فکرم نبود. وقتی داشتند مرا می آفریدند،می سرشتند،کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد.
وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند آشنایی دلسوز و دل شناس نداشتم تا برود وبگرددو،از خزانه ی دل های خوب،بهترین را بر گزیند ،وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند،هیچ کس ،پریشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان،قدیسان ،شاعران،عارفان ولهه های زیبایی های روح و خدایان هنر واحساس و ایمان ،نازترین ونازنین ترین را انتخاب کند.